وبلاگicon
وبــلاگ خــــــــاطـــــرک
یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:داستان طنز,داستان باحال,داستانک طنز,داستانک,طنز وسرگرمی ,جوک,جک,  14:36
داستان طنز حاج خانم

يه روز يه خانوم حاجي بازاري خونه ش رو مرتب کرده بود و ديگه مي خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه براي حاج آقاش. (nl) :bath: تازه لباس هاش رو در آورده بود و مي خواست آب بريزه رو سرش که شنيد زنگ در خونه رو مي زنند. :s1: :0453: تند و سريع لباسش رو مي پوشه و مي ره دم در و مي بينه که حاجي براش توسط يکي از شاگردهاش ميوه فرستاده بوده. :Vishenka_04: :4lqqtqv:

دوباره ميره تو حمام و روز از نو روزي از نو که مي بينه باز زنگ در رو زدند. :0453: باز لباس مي پوشه مي ره دم در و مي بينه اينبار پستچي اومده و نامه آورده. (cf) بار سوم که مي ره تو حمام، دستش رو که روي دوش مي ذاره ، باز صداي زنگ در رو مي شنوه. :ah: :choler: از پنجره ي حمام نگاه مي کنه و مي بينه حسن آقا کوره ست. :blind:

بنابراين با خيال راحت همون جور لخت و پتي مي ره پشت در و در رو براي حسن آقا باز مي کنه. :electricf: حاج خانوم هم خيالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز مي کنه که بياد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهاي قديمي حاج آقا و حاج خانوم بوده. (fl) :p :47b20s0:

درضمن حاج خانوم مي بينه که حسن آقا با يه بسته شيريني اومده بنده خدا. :dribble: تعارفش مي کنه و راه ميافته جلو و از پله ها مي ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عريون ميشينه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. مي گه: خب خوش اومدي حسن آقا. صفا آوردي!اين طرفا؟ :bliss: (hi)

حسن آقا سرخ و سفيد مي شه و جواب مي ده: (fl) والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اينم شيريني اش که آوردم خدمتتون ...!!!

(gr) (gr) (gr) :big_smil: :4fvgdaq_th:

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد